روشا هديه ای از سوی خدا

ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺻﺒﺢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ، ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﻨﺪ. ﺍﺑﺘﺪﺍ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ.ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ.ﺍﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻗﺒﻞﺗﻮﺍﻓﻖ ﮐ ﺮﺩﻩﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ.ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺑﻌﺪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ. ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ.ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝﮔﻔﺖ:ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻮﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﻢ.ﺷﻮﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼﻧﮕﻔﺖ ، ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﺸﺎﻥ ﮔﺸﻮﺩ.ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ. ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺩ.ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﺷﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ.ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺍﯾﻦﻓﺮﺯﻧﺪ ، ﭘﺪﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﺎﺩﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﻣﻔﺼﻠﯽ ﺩﺍﺩ.ﻣﺮﺩﻡﻣﺘﻌﺠﺒﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﻭﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﺩﺍﺩﻥ...

     اتل متل گل یخ                      هوای خونه سرده  برف اومده حسابی                 این جا تا پشت پرده تو اومدی بدنیا موقع برف و بارون نه این ور و نه اون ور  در وسط زمستون دختر زمستونی من،  درسته توی زمستون بدنیا اومدی ولی برفی ندیدی و امسال 25 آذر ماه 1391 مصادف با10 ماه و 11 روزگیت اولین برف زمستونیتو دیدی البته فعلا از پشت پنجره تا موقعی که زیاد بشه و با هم بریم برف با زی. ...

در مهد كودك های ایران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر كی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلی و ادامه بازی تا یك بچه باقی بمونه. بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن. در مهد كودك های ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یكی روی صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میكنن و همدیگر رو طوری بغل میكنن كه كل تیم 10 نفره روی 9 تا صندلی جا بشن و كسی بی صندلی نمونه. بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و همینطور تا آخر. با این بازی ما از بچگی به كودكان خود آموزش میدیم كه هر كی باید به فكر خودش باشه. اما در سرزمین آفتاب، چشم بادامی ها با این بازی به بچه هاشون فرهنگ...

مادر خسته از خريد برگشت و به زحمت زنبيل سنگين را داخل خانه کشيد. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و مي خواست کار بدي را که تامي کوچولو انجام داده، به مادرش بگويد. وقتي مادرش را ديد به او گفت: "مامان! مامان! وقتي من داشتم توي حياط بازي مي کردم و بابا داشت با تلفن صحبت مي کرد تامي با يه ماژيک روي ديوار اطاقي را که شما تازه رنگش کرده ايد، خط خطي کرد!" مادر آهي کشيد و فرياد زد: "حالا تامي کجاست؟" و رفت به اطاق تامي کوچولو. تامي از ترس زير تختخوابش قايم شده بود، وقتي مادر او را پيدا کرد، سر او داد کشيد: "تو پسر خيلي بدي هستي" و بعد تمام ماژيکهايش را شکست و ريخت توي سطل آشغال. تامي از غصه گريه کرد. ده دقيقه بعد وقتي مادر وارد اطاق پذيرايي ...

بالاخره بعد از چند ماه که ما هی عکس فرستادیم برای نی نی پلاس و اونا چاپ نکردن و گفتن کیفیتش خوب نیست دیروز مامان آوینا زحمت کشیدن و خبر دادن عکس روشا یدونه چاپ شده فوری به بابا زنگ زدم  که چه نشستی که عکس دخترمون تو مجلست زودی مجلرو بخر. عکس آوینا کوچولوی سمت راستی هستش   ...

روشا جونم تو ماه دهم زندگیش یاد گرفت بگه به به مم مم بابا آبه البته هر موقع که تمایل داشته باشه میگه و بالاخره تلاشهای عمه حمیده در یاد دادن لی لی حوضک و کلاغ پربه روشا به ثمر رسید و روشا یاد گرفت .  ولی فقط قسمت آخر کلاغ پر رو دوست داره که میگیم روشا پر ، روشا که پر نداره مامانش خبر نداره چون دست میزنیم روشا هم دست میزنه و ذوق میکنه بای بای کردن رو یاد گرفت ولی به هیج وجه با این ووروجک امکان عکس برداری هنگام بای بای کردن وجود نداره. ...

 در سیستم آموزشی ما از همان کودکی به ما آموخته اند که رمز خوشبختی "موفقیت" است نه "شاد" بودن!   امروز به این جمله «جان لنون» برخوردم که شرح حال ماست. شما چه فکر میکنید؟ " ...... زمانی که به مدرسه رفتم از من پرسیدند: که وقتی بزرگ شدی میخواهی چه کاره بشوی. من پاسخ دادم "خوشحال." آنها به من گفتند که مفهوم پرسش را متوجه نشدم و من به آنها گفتم این شما هستید که مفهوم زندگی را متوجه نشدید   منم دوست دارم مامانی از الان تا زمانی که بزرگ میشی و همیشه عمر اول خوشحال باشی بعد موفق ...

هوووووووووووووورا بالاخره ما تو قرعه کشی بانک برنده شدیم مبلغ زیادی نیست ولی جالبه که هم من و هم بابایی برنده شدیم انگار بانک سامان کمی سر کیسرو شل کرده و به همه جایزه داده من زیاد جایزه گرفتم ولی تو بانک تا به حال برنده نشدم پس ظاهرا قرعه کشی هاشون واقعیه. ...

  این ماه کادوی ١١ ماهگیتو خودت به خودت دادی یه مروارید سفید که تو هیچ صدفی غیر از صدف خوشگل دختر من پیدا نمیشه . دیشب زمانی که داشتم باهات بازی میکردم و تو هم از اون خنده قشنگات میکردی یه دندون کوچولو از بالا سمت چب دالی کرد مبارکت باشه عزیزه مامان ...

دختر کوچولوی من  ١٠ ما رو پشت سر گذاشت و وارد ١١ ماهگی شد باور نمیشه که ١٠ ماه با  شیرینی و تلخی با راحتی و سختی  با خوشحالی و اضطراب و با نگرانی برای آینده گذشت.   ...